تولد پسر خاله
حدود ساعت 8/5 بود که فهمیدم خاله رو بردن اتاق عمل... دیگه دست از پا نمی شناختم. هر چی آماده کرده بودم و نکرده بودم ریختم تو ساک علی و به بابایی گفتم بیایی نیایی من دارم می رم یه لحظه هم وقت تلف نمی کنم. آماده بودم که شوهر خواهر شوهر در زد. به بابایی گفتم اینقدر لفت دادی که یکی اومد. خلاصه فهمید ما داریم می ریم بیمارستان و نیومد تو. علی رو می خواستم تحویل عمه پری بدم. یک ساعت قبلش بهش گفته بودم قضیه رو ولی چون بچه های پایتخت کلافه اش کرده بودن و تازه دور وبرشون خلوت شده بود و بچه های لر هم فرداش از راه می رسیدن، بهش گفتم علی رو می ذارم پیش باباش.دیگه وقتی بابایی خسته وکلافه تصمیم کرفت من رو ببره بیمارستان گفت علی رو ببریم. نمی دونم این وسط خو...
نویسنده :
مامان تربچه
11:38